هر انتخابی به دنبال خود حادثه هایی دارد.. از چیزهای خوب و بد، زشت و زیبا..
خدایا! شجاعتی به من عطا کن تا اگر "صراط" خواست توست، جا نزنم.
هر انتخابی به دنبال خود حادثه هایی دارد.. از چیزهای خوب و بد، زشت و زیبا..
خدایا! شجاعتی به من عطا کن تا اگر "صراط" خواست توست، جا نزنم.
فقط چهل روز مانده..
فقط چهل روز مانده تا آب نزد تو خجل شود..
تا صحرا از بی تابی تو بسوزد..
تا آسمانی بخاطر تو،خون گریه کند..
تا خورشید بر این زمینِ ِ سیاه از سر اجبار طلوع کند ..
تا دخترکی شبانه نام تو را بر سکوتِ تاریک فریاد کند..
فقط، چهل روز مانده تا خواهری "صبر" را برای بازماندگان سر مشق کند..
پی نوشت: السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الشَّهِیدُ الصِّدِّیقُ السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْوَصِیُّ الْبَارُّ التَّقِیُّ...
یک نفس با ما نشستی خانه بویِ گل گرفت
خانه ات آباد ویرانه بویِ گل گرفت..
اصلا یکی از قشنگی های خداجان من هم همینه! وقتی که دیگه فک میکنی نهایت بیچارگی بر تو نازل شده از یه جایی که اصلا فکرش رو هم نمیکنی دستتو میگیره از یه جای خیلی قریب و خیلی بعید! اما شاید تلخیش برای تو این باشه که بازم خجالت زده شدی،بازم مثل این آدمای خطا کار باید سرتو بندازی پایین و بیای بشینی مقابل طرفت و بگی: من اشتباه کردم ! اشتباه کردم که با داشتن تو حس بیچارگی بهم دست داد و خودم رو بی سهم از مهربونی و لطف تو به حساب آوردم و شاید با این معذرت خواهی از چشمش هم بیفتی. اما قانون خدا این مدلی نیست؛؛ همچینکه به اشتباهات اعتراف کردی بیش تر وقت ها عزیز تر هم میشی...حالت هم بهتر میشه! چون به رحمت خدا اعتقاد داری و نمک گیر این خوبی خدای خوب خودت شدی.. چون خودش همون اول کاری بهت یاد داد که " از رحمت من نا امید مشو "..
سفره ی دل..
نغمه ی جان..
لحظه ی شیرین سفر..
دست بزن!
پای بکوب!
رقص کنان سوی خدا بال بزن..
دیده گشا،
خوش بنشین..
خوش خبرم،فال بزن..
خدایا! در سفره ی مهمانی ات کاش مرا جایی باشد در جوار تو! باشد که دلم این یک ماه تنها از خودت روزی طلبد.
یک حرف هایی "فقط" سنگینی اش میماند
یک حرف هایی "فقط" حرف است به خیال خیلی ها،
فقط
"حرف"،،
اما
کسی بیاید به این خیلی ها بگوید اگر حرف است فقط،
حالا که دیگر همه چیز تمام شده چرا باید همان "فقط" حرف ها را مدام در حالت تکرار قرار بدهید
و
باز از آن "حرف" ها،حرف بزنید..؟!
و تکرار
و تکرار
.
.
.
خواستمش مادر را را برایم تعریف کند؛
گفت:مادر را یک جایی یک بار برایمان تعریف کردند..
گفتمش: من میخواهم آن تعریف را حس کنم!
گفت: به باران بسپار. یک شاخه گل یاس در دست بگیر،زیر پنجره خیره به آسمان منتظر
باران بنشین،باران که زد با آن یک شاخه قدم در کوچه بگذار.
و حالا من مدت هاست شاخه گلی یاس به دست در زیر پنجره انتظار باران را میکشم..
نگران گلبرگ های یاسِ در دستانم،هستم.گلبرگ هایش از تشنگی خم و شکننده
شده.هر آن انتظار شکستنش را میکشم..
و حالا او از من میپرسد: کجای این آسمان کبود باران برایت مادر را تعریف کرد؟ در کدام
کوچه؟ زیر کدام پنجره؟
.
.
سال هاست منت سلامِ باران را میکشم..
کسی ابرها را فریاد کند؛دیگر جایز نیست این شعله کشیدن ها..
*علیرضا قزوه