جانم ز مهتاب رُخت پروانه ای شب تاب شد..

..میشود گاه غوغای بال زدن ها را در واژه به تصویر کشید

جانم ز مهتاب رُخت پروانه ای شب تاب شد..

..میشود گاه غوغای بال زدن ها را در واژه به تصویر کشید

جانم ز مهتاب رُخت پروانه ای شب تاب شد..

پر پرواز ندارم
اما دلی دارم و حسرت درناها،
و به هنگامی که مرغان مهاجر
در دریاچه ی مهتاب
پارو میکشند.
خوشا رها کردن و رفتن!
خوابی دیگر
به مردابی دیگر!
خوشا ماندابی دیگر
به ساحل دیگر
به دریایی دیگر!
خوشا پر کشیدن. خوشا رهایی.
خوشا اگر نه رها زیستن،مردن به رهایی!
آه. این پرنده
در این قفس تنگ
نمیخواند.

(احمد شاملو)




الهی!
بال های مرا سزاوار حرمان مکن.



آخرین نظرات
  • ۲۶ مهر ۹۳، ۲۰:۳۸ - محمد محمدیان رباطی
    موافقم

۱۷ مطلب با موضوع «بی پر و بال نوشت» ثبت شده است

 

اگه هنوز هم گاه به یادت ناخواسته تنها میشم و چشمام تر میشه،

اگه هنوز هم گاه لحظه های با تو بودن رو با دنیا عوض نمیکنم،

اگه هنوز هم فقط به دنبال زمینی هایی هستم با وجودی از نوع خودت،

شاید نشونه ای باشه از اینکه هنوز هم میتونم یکی از همون هایی باشم که خودت طالبشی!

هنوز هم هست جای برگشت، هنوز هم نگاهت روم هست..

پس خداجانم میشه یه کم بیشتر نگاهم کنی، میشه یه کم بیشتر چشم ببندی به روی نداری هام ..میشه یه کم بیشتر هوامو داشته باشی..؟!

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۶:۱۴
نجوا ..

 

گاهی وقتا راه رو گم میکنم، با تمام ادعای مسیر شناسی!! ،راه رو عوضی میرم ..

خدایا هدایتم کن به راهی که باید، به راه خودت، به راهی که خودت انتهای مسیرش منتظرم هستی! فقط خودت..

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۵:۲۳
نجوا ..

 

بعضی رابطه ها مثل یک شیشه عطر خوشگل و خوشبو میمونه، بخصوص که اگر این شیشه ی عطر هدیه ای باشه از طرف یه فردی که برای آدم خیلی مهمه. اولش که استفاده میکنی رایحش تمام فضا رو در برمیگیره حتی در حد یک اسپری روی لباس! ابتدای وجودش دوست نداری حتی کسی از وجودش خبر دار بشه، چون شاید یه فرد دیگه ای هم ازش استفاده کنه، اما بعد از یه مدتی دیگه برات عادی میشه هر وقت خواستی میری سر وقتش و هر چقدر که خواستی استفاده میکنی، دیگه یه اسپری راضیت نمیکنه دوست داری به همه جای لباست از پشت یقه، روی سینه و سر آستینت بزنی روی تمام نبض هات هم اسپری میکنی چون احساس میکنی خیلی کم رایحشو احساس میکنی اما بعد یه مدتی شیشه ی عطرت ته میکشه و فقط ازش یه ظرف شیشه ای خالی و پوچ میمونه که گوشه ی میز آرایشت افتاده و به هیچ دردی نمیخوره جز اینکه یه زیبایی ظاهری داره که اونم هربار که میخوای روی میزتو تمیز کنی و یا خونه تکونی کنی با خودت میگی آخه این شیشه ی خالی به چه درد میخوره بندازمش تو سطل یا نه بزار یکی اومد بگه عجب میزی داره عجب شیشه عطر قشنگی گذاشته روش ..

.

.

.

اما وای از روزی که اون فرد بخواد در نبود تو، تو اتاق! به سمت میز آرایشت بره و رایحه ی اون عطر رو به مشامش برسونه، اونوقته که میفهمه چه شی پوچ و بی مصرفی رو دست گرفته و چه صاحبی داره که فقط به یه شیشه ی تو خالی دل بسته.

 

 

پی نوشت: بعضی وقتا تعمیر کردن یه "ویرانه خانه" اشتباه است، چون این خانه از پایه قدیمی و خراب است! باید با خاک یکی کرد و دوباره ساخت.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۹
نجوا ..

 

 چند مدت پیش جایی خوندم، "یکی از راه های راحت زیستن نداشتن هیچ گونه توقعی از اطرافیان هست".

حالا دارم این جمله رو اینطور پیش خودم کامل میکنم که  نه تنها "توقع" تازه باید "امید" رو هم قطع کرد!

همون امیدی که وقتی از یکتا صاحبش قطع بشه مساوی با کفر.

 

 پی نوشت: هنوز هم که هنوزه باید انگار یه کسی گاهی وقتا برام دیکته کنه که قدر خودت رو بدون و بخاطر آدم های خاکستری این دنیا از منزلت انسانی خودت کم نکن و فک کنم بدترین قطع امید از رحمت خدا پیش نفس خودم همون نوعیه که تو ادعا و حرف دارمش اما تو عمل نع!

 پی نوشت2: خدایا! در سر هیاهوی رفتن است، اما باز هم پا بسته ی ریگ های سفت و سخت این بیابان تاریک شده ام..

بی تاب نوشت: الهی..و استحملک من ذنوبی ما قد بهظنی حمله و استعین بک علی ما قد فدحنی ثقله..

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۰۳
نجوا ..

 

 هجی کردن زندگی دیگران شاید عبث ترین کار دنیا باشد!

چون سال های سال است که خدای بزرگ به ما ثابت کرده که با دیدن غم و گرفتاری و یا خوبی زندگانی انسان های این کره ی خاکی نه تنها درس نمیگیریم برای همدردی و درست زیستن، بلکه شروع میکنیم به قضاوت و سرزنش و گاه اونقدر این صفت در منش ما انسان ها استمرار پیدا می کند که در عاقبت خودمون هم تبدیل میشیم به یک نمونه ی دیگر از همون انسان ها..

 

 امام صادق سلام الله علیه : مَن عَیَّرَ مُؤمِناً بِذَنبٍ لَم یَمُت حَتّى یَرکَبَهُ
کسى که مؤمنى را براى گناهى سرزنش کند، نمیرد تا خودش آن گناه را مرتکب شود.

میزان الحکمة: ح 14854

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۳۴
نجوا ..

 

یه قشری از آدما هستن که همیشه تنهان

تنهایِ تنهایِ تنها

نه اینکه بخوان اینطور باشه و اینطور باشن! نه! اتفاقا خیلی سعی کردن برای ازبین بردنش اما..

اما همیشه تا بوده همین بوده

.

.

.

تا بوده؛ همین بوده!

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۰۷
نجوا ..

 

چند شبی میشود که شب هایم همه شبِ یلداست. همان شب یلدایی که هیچوقت سپیده دم ندارد، همان شب یلدایی که تا اقامه ی اذان صبح به دنبال زانویی میگردم تا سری از تنِ خسته  ام بر رویش خستگی به در کند و دستانی مرواریدهای اشک را از گونه های نرمم بچیند.. همان شب یلدایی که دیوان حافظ را به دست میگیرم و یکسره تفأل میزنم تا شاید شاه بیتی مژده ز خرسندی ثانیه ها و روزهایی آتی برایم بیاورد.. همان شب یلدایی که از سر شبش مینشینم به دون کردن تنها انار ترک برداشته داخل سینی مسی .. اما بعد از زمانی نه چندان کوتاه باید با دست ها و انگشتان خونی همتی کنم برای جمع کردن تیکه های از هم شکسته ی کاسه ی سفالی فیروزه ای رنگم که باز از دستم سر خورد و دانه های سرخ رنگ انارم را به مسیر سرگردانی کشید.. همان شب یلدایی که چای نبات زعفرانی خود را جاری میکند بر روی گل های عباسی قالیچه ی ابریشمی تا شاید گلبرگ های زیر پایم دیر تر حال پژمردگی به خود بگیرد.. امشب شب یلدای این تنهایی بی سر انجام است،، وقتی که مدت هاست چشم دوختم بر تاریکی کوچه تا "بلند نظر انسانی" برایم خبر از نسیم سحر بیاورد و در گوشم زمزمه کند نجوای آفتاب را در دل تاریکی تا با ترانه ی صبح بِدَرد پرده سیاهی را بر دل این شب بلند بی مهتاب. امشب همان یلدا شبیست که برای گرم کردن اتاق سردم فقط طالبِ گرمای آفتابم؛؛ اینجا هیزم ها فقط دیوار دل را سیاه میکنند و کرسی خلوتِ مرا خلوت تر ..

امشب کسی را برایم خبر از حال ماهی سرگردان بیاورد، همان ماهی های سرگردانی که دل بستند به دریا و قید تنهایی تنگ را زدند..امشب کسی بیاید دستی بکشد به روی گونه های خیس ماهی هایی که در ساحل غربت جان داده اند..امشب کسی برایم چند دور بچرخاند تسبیح عقیقش را و استخاره باز کند که آیا خوب است که خداجان رضایت دهد بر رهایی ازین تاریکخانه ی دنیا..؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۶
نجوا ..

یک وقتایی یک چیزهایی عجیب میریزه بهم نه در ظاهر بلکه در باطن!

مثل یک دیوار که تا یک جاهایی خیلی خوب و منظم میره بالا و دریغ از ذره ای انحراف و کجی در چیدمان آجرها اما از یک جایی به بعد اونقدر حواست به این نظم و زیبایی جَمعه که یادت میره "خوب چیدن" یعنی چه؟! استحکام و کیفیت یعنی چه؟! و قسمت ِ بدتر ماجرا اینجاست که با نهایت ادعا و اعتماد به نفس حتی گاه از کار خودت هم تعریف میکنی و کلی بَه بَه و چَه چَه نثار کار خودت هم میکنی.. اصلا بی تعارف!! خودت رو اونقدر بنده میدونی که یادت میره لغزش برای همین بنده ی پر ادعاست..

 

پی نوشت: این روزا همش دارم یاد اون دندونی میفتم آقای دکتر بعد از معاینه خطاب به بیمارش گفت: "این دندون دیگ برای شما دندون نمیشه خیلی وقته که خراب شده باید کشیدش! وگرنه ..."

پی نوشت 2: خداجان بر نداری ام رحم فرما وگرنه با داشتن تو مهربانم که بی کَس نیستم!

 

*ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست

احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۳ ، ۲۱:۰۷
نجوا ..

 

.

.

.

 یه دفه به خودم میام تازه متوجه میشم که باید خیلی زودتر از ون پیاده میشدم اما حواسم...

 - خیلی ممنون آقا بعد از چراغ پیاده میشم.

پیاده میشم تا بیشتر ازین مجبور نباشم تو این سرما تنهایی سنگ فرشای این خیابونِ تاریک رو سپری کنم..

هیچ حالی نیست و هیچ حسی برای هیچ کاری، فقط اونقدر الکی خستگی از روحم به جونم رسوخ کرده که میخوام زودتر برسم به اتاقم..

دکمه ی اِف اِفو فشار میدم، دَرو برام باز میکنن. طبقِ معمولِ روزایی که حال ندارم یه لبخندِ گشادِ مصنوعی روی لبام باز کردم و با صدای بلند یه سلام میدم و یه احوال پرسی کلی. در اتاقم رو باز میکنم چادرم رو میندازم رو صندلی که یه دفه با یه هدیه پستی رو برو میشم..! یه کم که ریز میشم اسم قشنگِ تو رو پاکت میبینم و خیره موندم.. و برای چند ثانیه تمام وجودم قفل میشه! نمیدونم چه کنم؟! واقعا ازین همه وجود سرشار  تو؛ تو اون چند ثانیه گیج شدم!! به کی میتونم بگم که چه کردی برای لحظه هایی که نیستی، برای لحظه هایی که حواست جمع بوده تا مبادا نبودت رو درک کنم..

برای لحظه هایی که قلبم تنهایی برای نبودن قدم هام کنار قدم های تو بارونی میشه.. برای لحظه هایی که همیشه دعاگو بودم تا شاید اگر من هم لایق بودم با هم به درکش برسیم اما تو باز هم مثل همیشه من رو جا گذاشتی.. این روزا  گِله ی این تنهایی ها رو فقط پیش همون آقایی میبرم که تو رو دعوت کرد و من باز هم باید زیر لب با دیدن تصاویر پیاده روی زائرین اربعین حسینی به قلب شکستم نوید بدم که شاید سالِ بعد! شاید سال ِ بعد شد که منم یه گوشه ای نشستم بر سر خوان نعمت این حضرت شهید و قتیل ..

راستشو بخوای این روزا که نیستی کنارم و نیستم کنارت، خودم رو عجیب برای خداجان لوس میکنم.. تا شاید یه وقت یادم بره که الان تو کجای سرزمین کربلا مثل مابقی زوار داری دلبری حضرت ثارالله علیه السلام رو میکنی و حضرت هم عجب دلی خریده از بنده های عاشقش..

 

پی نوشت: 

   قال الامام الصادق (علیه السلام) : من سره ان یکون على موائد النور یوم القیامة فلیکن من زوار الحسین بن على (علیهما السلام)امام صادق (ع) فرمود: هر کس دوست دارد روز قیامت، بر سر سفره‏هاى نور بنشیند باید از زائران امام حسین (علیه السلام) باشد.

وسائل الشیعه، ج 10، ص 330، بحار الانوار، ج 98، ص 72.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۳ ، ۱۶:۳۷
نجوا ..

 

حالِ این روزها،حالِ عجیب نوشتن اما با ترس است..نوشتن هایی که در پشت ِ هر واژه اش باید احساسی را مخفی کرد و آدمی را معنا. این روزها حال همگان خوب است اما چرا حالِ دلِ من عجیب! هنوز با این حال کنار نیامده.هنوز هم به قول عزیزی: یکوقت هایی یک چیزی ته ِ ته ِ قلبم رو قلقلک میدهد برای کمی اشک؛ برای کمی دلتنگی. این روزها خیلی زود دلتنگ میشم! گاه خیلی زود میشکنم اما زود هم فراموش میکنم تا اشکی گوشه کاغذی نخشکد و دلی را نلرزاند تا مبادا نزدیک ترین کس ها به دنیای کوچکم دستم را بخوانند و برای روزهایی که پشتِ این روزها جا گداشته ام اشک بریزند..تا مبادا کسی از وجودم شرح جانِ ترک خورده ام را بخواهد و برای لحظه هایم اشک بریزد.. برای نداشته هایی که شب ها و روزها برای داشتنشون زمان را به سنگینی به پشت کشیدم و گاه ترک خوردم و گاه آدم های رو به رو بظاهر برای خوب کردن آن ترک ها هرکدوم رو تبدیل به یک شکستن عمیق در عمق جانم کردن..چند روزی را هم باید طاقت آورد تا مبادا دستم رو شود برای قلم و کاغذها حتی..! خداجانم از تو که پنهان نیست پس بگذار تا از مابقی پنهان بماند این روزها و حال عجیب این روزها! حتی مگذار رو شود برای قلبم کوچک خودم.    

یا مَن بِیَدِهِ ناصِیتی یا عَلیما بِضُِری وَ مَسکَنَتی یا خَبیرا بِفَقری وَ فاقَتِتی..یا رَبّ ِ یا رَبّ ِ..

 

پی نوشت: حال این روزام عجیب دَم کشیده! انگار کلی ابر پشت پنجره ی اتاقم کمین کردن و منتظر یک اشاره هستن برای باریدن..

 

قیصر امین پور*

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۳۵
نجوا ..