..ای تو لنگرگاهِ تسکینِ دلم*
فک کن از هفت و نیم صبح بیرون باشی و ساعت یک و نیم بعد از ظهر با کلی خستگی و گرما بجای تاکسی تا خونه اتوبوس رو انتخاب کنی و خود خواسته مسیر ده دقیقه ای رو به پنجاه دقیقه تبدیل کنی! بعدش به محض نشستن رو صندلی کتابت رو بگیری تو دستت و شروع کنی به خوندن ادامه ی صفحه ای که باید.
یک دفعه از جایی که نمیدونی، یه بچه "کفش دوزک" بیاد بشینه وسط نوشته های کتاب و تا میتونه خودش رو به تای وسط کتاب نزدیک کنه! طوری که اگه یه وقت کتابت رو ببندی،اون تن ِ نحیف و تازه جون گرفتش وسط کتاب له بشه بعدش اونقدر هول بشی که برای نجات دادن این فسقل مخلوق خدا یه فوت کنی که خودش پربکشه و بره..!
دلِ آدم یه وقتایی اونقدر کوچیک میشه که حد نداره! با خودش میگه:
خدایا! نکنه تو هم یه وقت من رو مثل این فسقل مخلوقت فوت کنی؟! من هنوز پرکشیدن یاد نگرفتم،یکوقت له نشم؟!!
*قیصر امین پور