جانم ز مهتاب رُخت پروانه ای شب تاب شد..

..میشود گاه غوغای بال زدن ها را در واژه به تصویر کشید

جانم ز مهتاب رُخت پروانه ای شب تاب شد..

..میشود گاه غوغای بال زدن ها را در واژه به تصویر کشید

جانم ز مهتاب رُخت پروانه ای شب تاب شد..

پر پرواز ندارم
اما دلی دارم و حسرت درناها،
و به هنگامی که مرغان مهاجر
در دریاچه ی مهتاب
پارو میکشند.
خوشا رها کردن و رفتن!
خوابی دیگر
به مردابی دیگر!
خوشا ماندابی دیگر
به ساحل دیگر
به دریایی دیگر!
خوشا پر کشیدن. خوشا رهایی.
خوشا اگر نه رها زیستن،مردن به رهایی!
آه. این پرنده
در این قفس تنگ
نمیخواند.

(احمد شاملو)




الهی!
بال های مرا سزاوار حرمان مکن.



آخرین نظرات
  • ۲۶ مهر ۹۳، ۲۰:۳۸ - محمد محمدیان رباطی
    موافقم

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

 

فک کنم تنها لطفِ تماشای مسابقه ی فوتبالِ تیم آرژانتین و تیم ملی برای من در حال حاضر،نشستن به مدت نود دقیقه در کنار این خانواده ی کوچک و همراهی کردن این تنها دارایی هایم بعد از خدا در ذوق ها و خنده ها و گاه ناراحت شدن هاشون باشه ...! به همراه کمی تخمه ی کدو و گوش دادن به توضیحات برادر کوچکتر که زیر صدای گوینده برامون دوباره گزارش میکنه و ما هم مجبوریم با حوصله ی زیاد به حرف های این آقای فوتبالیست کوچیک خونه هم گوش بدیم... (دقیقه بیست و هفتم)

 

 

پی نوشت: آقای پدر میگن ما که با این اوضاع (!) توقعی از برد تیم ملی نداریم؛؛اما چقدر آدم دچار شعف میشه وقتی سرود ملی کشورش رو تو خارج از خاک ایران و تو یک مصاف بین المللی میشنوه ؛)  

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۷
نجوا ..

 

میگفتن:"مراقبِ" چشمانت باش!

چشم،،حساس ترین نقطه ی وجودیِ وجودِ توست.

و همین چشم دریچه ایست برای کاشته هایی که یک روز در قلب ِ تو سبز خواهد شد و تو باید برداشت کنی.

میگفتن: حیف است..

چشمانت به نگاهِ ... عادت مده!

چشمانت را به بد عادت مده.

چشمانت را حتی گاه به دیدن بعضی زیبایی ها هم عادت مده!

زیبایی هایی که به تو تعلق ندارد.

 

خدایا!

قرار بود با این دو دیده تو را بیایم..

گاه بخواهم هم نمیشود..گاه چشمانم برای خودم نیست.برایِ تو هم نیست.گاه با مردمکانِ چشمانم غریبی میکنم.

 

 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۰۶
نجوا ..

 

- برادرجان! آیا شما از اهالی ِ این روستا هستی؟
- بله آقا،سلام! خسته نباشید!
- برادر! آیا ما را به روستای شما راه می دهند؟
- چرا ندهند آقا؟ مگر میشود که مهمانی چون شما،از راهی دور برسد و دروازه ی همیشه گشوده ی روستا را به رویش ببندند؟
- ممنون برادر! آیامردم ِ این روستا،چند مهمانِ ماندگار هم قبول میکنند؟
- چرا نکنند آقا؟ قدم ِ همه تان روی چشمِ ماست.از چهره ی شما،نور می بارد آقا! شما را خدا به این روستا فرستاده است.شما چیزی را به روستای کوچک ما آورده یید که هیچ کس پیش از شما نیاورده است.ما،چهارماه است که چشم به راه ِ شما هستیم...ناهار،همگی تان،مهمانِ این بنده ی حقیر باشید.بعد،استراحتی بکنید،نماز مغرب و عشا را بخوانید،آن وقت بنده،دهخدا و بزرگان روستا را گِرد می آورم تا حکایتِ شما را بشنوند و تصمیم بگیرند که در حقّ تان چه خدمتی باید بکنند...
- ملّا! چقدر دیر کردید! دیگر چیزی نمانده بود که به دنبال تان  بفرستیم...اگر در دل های مان نبود که سر انجام از راه خواهید رسید و روستای محقّر ما را نور باران خواهید کرد،تا به حال،ناامیدی جان شمارا پر کرده بود و دلِ ما را شکسته بود؛امّا شب همه شب گردِ هم می نشستیم و می گفتیم: "مگر میشود که آقا نیایند؟ ممکن نیست..."
- خدا عمر باعزّت به شما بدهد.طوری حرف می زنید که انگارمن وعده داده بودم بیایم.
- شما وعده نداده بودید؛وعده ی شما را به ما داده بودند...ما اینجا مُلّا و پیش نمازِ پیری داشتیم که چهارماهِ پیش،دارِ فانی را وداع گفت.آنگاه ،بنده،موقتاً،پیش نمازی را پذیرفتم، و همه چشم به راهِ شما نشستیم؛زیرا،روزی،عابری که به تصادف از اینجا می گذشت به ما مژده داد و گفت: "مردی  در راه است که ایمانش،مثل خورشید،روستای شما را روشن خواهد کرد و وجودش،نام روستای شما کَهَک را بر بالای یکی از اوراقِ باشکوهِ تاریخِ اسلام خواهد نوشت، و حرارتِ حضورش،دل هایتان را در قلبِ زمستانِ کویرِ تردید،داغ خواهد کرد،و مهربانی اش،کودکانِ ده را به اوجِ نشاط خواهد رساند؛وَ او از شما پناه خواهد خواست، و شما به  او منزل  و زمین و ابزارهای زراعت خواهید داد، و او از شما ارادتِ به ائمه ی اطهار را خواهد خواست، و شما یکپارچه ارادت خواهید شد، و او از شما کار کردنِ توأمِ با ایمان ،اندیشیدنِ توأمِ با ایمان ،سخن گفتنِ توأمِ با ایمان،شادی وغمِ توأمِ با ایمان،خوردن و نوشیدن و خفتن و بیدار شدنِ توأمِ با ایمانِ، و عبادت کردنِ توأمِ با ایمان را خواهد خواست، و شما هرآنچه راکه او بخواهد ،خواید پذیرفت..."
- پس،برادرها! باید صبر کنیم تا آن آقا بیاید...من مُلّای ساده یی بیش نیستم که به ناکجا آبادی تبعید شده ام – با خانواده ام  و تنی پند از یارانِ خوبم؛و خدا یقیناٌ خواسته است که آن ناکجا آباد،آبادیِ سرسبز و زیبای شما باشد،و مردمش، در مهمانی و مهمان نوازی یگانه باشد... بنده البتّه مُلّایی روستای روستای شما را خواهم پذیرفت و به فرزندانِ شما سوتد و قرآن خواندن خواهم ؛خواهم آموخت و در کنار شما در تمام ایّامِ سوگواری،سوگواری خواهم کرد؛امّا بدانید که آن پیش نمازِ بزرگِ عالیقدر در راه است و روزی،بی شک خواهد آمد،و زورمندان را سرنگون خواهد کرد و خوراکِ گرسنگان را از بیش سیران ،خواهد گرفت و به به گرسنگان خواهد داد و جامه ی برهنگان را از بیش پوشیدگان. وخانه ی بی خانِگان را از بیش خانه داران، و نه فقط این روستا و شما را که چشم به راهش هستید،بل سراسر جهانِ ستم دیده ی ما را پُر از عدل و شادی و مهربانی خواهد کرد و به راهِ راست خواهد بُرد و آفتابِ وجودش ظلم و ظلمت را از خاطر همگان پاک خواهد کرد..
- ان شاءالله! ان شاءالله! 

 

مَردی در تبعیدِ اَبَدی (براساسِِ زندگیِ مُلّاصدرای شیرازی صدرالمُتألّهین)*

 

پی نوشت: اَللَّهُمَّ وَ أَدرک بِنَا أَیامَهُ وَ ظُهُورَهُ وَ قِیَامَهُ وَ اجعَلنَا مِن أَنصارهِ وَ ...

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۰۴
نجوا ..

 

.

.

.

خدایا!

دیدارت نورِ دیدگان من است،

و وصالت آرزوی هستی ام،

و تنها به سوی توست اشتیاقم،

تنها در مسیر عشق توست شیفتگی ام

و در هوای توست دلدادگی ام،

و خشنودی ات مقصود من،

و دیدارت نیاز من،

و جوارت مطلوب من،

و نزدیکی ات نهایتِ خواسته ی من است،

آسودگی و راحتم در راز و نیاز با توست،

داروی دردم ، و درمان بیماریِ سینه ام ، و خنکای آتش ِ قلبم،

و بر آمدنِ اندوهم تنها پیشِ توست،

پس در هنگامِ ترس همدمم باش، و لغزشم را نادیده گیر، و گناهم را ببخش..

مرا از خود جدا مکن، و از خویشتن دورم مساز،

 

ای نعمت و بهشت من،

ای دنیا و آخرتم

 

ای مهربان ترین مهربانِ من!*

  

                                                                                   

 

زبانِ سخن شاید هیچ زمان نبود اگر تو با سجاده ی سبزِ حرفهایت خدارا را برایم هجی نمیکردی..

 

                                                                                                                       مناجاة المریدین*

 

 

 

 

 

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۲۴
نجوا ..

 

یک بار داشتم براشون از حسودی میگفتم،ازینکه خیلی خوب میتونم حسادت رو تو وجودِ بعضی از اطرافیانم حس کنم..!

با یه حالتی که انگار در حال لطیفه تعریف کردن هستم و ایشون هم مخاطبم (!) در جواب تمام حرف های من گفتن:من وقتی در برخورد با بعضی آدم ها دچار این حس میشم ناخوداگاه خندم میگیره..

پرسیدم خب چرا؟! گفتن: چون اینجور آدم ها نمیدونن چقدر سرِ کار هستن!!

بعدش گفتن:برای اینکه شما رو هم کسی سر کار نگذاره گاه گاهی این آیه رو با خودت زمزمه کن.

 

         ..رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَ لاخْوَنِنَا الَّذِینَ سبَقُونَا بِالایمَنِ وَ لا تجْعَلْ فی قُلُوبِنَا غِلاًّ لِّلَّذِینَ ءَامَنُوا رَبَّنَا إِنَّک رَءُوفٌ رَّحِیمٌ*

 

منم یه لبخند زدم گفتم:چشم..!

 

 

*پی نوشت : بله همون آیه ی 10 سوره حشر.خب دستِ آدم نیست یه وقتایی الکی الکی وهم برش میداره که خبریه!

 

 

 

              

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۴۳
نجوا ..

 

فک کن از هفت و نیم صبح بیرون باشی و ساعت یک و نیم بعد از ظهر با کلی خستگی و گرما بجای تاکسی تا خونه اتوبوس رو انتخاب کنی و خود خواسته مسیر ده دقیقه ای رو به پنجاه دقیقه تبدیل کنی! بعدش به محض نشستن رو صندلی کتابت رو بگیری تو دستت و شروع کنی به خوندن ادامه ی صفحه ای که باید.

یک دفعه از جایی که نمیدونی، یه بچه "کفش دوزک" بیاد بشینه وسط نوشته های کتاب و تا میتونه خودش رو به تای وسط کتاب نزدیک کنه! طوری که اگه یه وقت کتابت رو ببندی،اون تن ِ نحیف و تازه جون گرفتش وسط کتاب له بشه بعدش اونقدر هول بشی که برای نجات دادن  این فسقل مخلوق خدا یه فوت کنی که خودش پربکشه و بره..!

 

دلِ آدم یه وقتایی اونقدر کوچیک میشه که حد نداره! با خودش میگه:

خدایا! نکنه تو هم یه وقت من رو مثل این فسقل مخلوقت فوت کنی؟! من هنوز پرکشیدن یاد نگرفتم،یکوقت له نشم؟!!

 

*قیصر امین پور

 

 

 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۰۳
نجوا ..