جانم ز مهتاب رُخت پروانه ای شب تاب شد..

..میشود گاه غوغای بال زدن ها را در واژه به تصویر کشید

جانم ز مهتاب رُخت پروانه ای شب تاب شد..

..میشود گاه غوغای بال زدن ها را در واژه به تصویر کشید

جانم ز مهتاب رُخت پروانه ای شب تاب شد..

پر پرواز ندارم
اما دلی دارم و حسرت درناها،
و به هنگامی که مرغان مهاجر
در دریاچه ی مهتاب
پارو میکشند.
خوشا رها کردن و رفتن!
خوابی دیگر
به مردابی دیگر!
خوشا ماندابی دیگر
به ساحل دیگر
به دریایی دیگر!
خوشا پر کشیدن. خوشا رهایی.
خوشا اگر نه رها زیستن،مردن به رهایی!
آه. این پرنده
در این قفس تنگ
نمیخواند.

(احمد شاملو)




الهی!
بال های مرا سزاوار حرمان مکن.



آخرین نظرات
  • ۲۶ مهر ۹۳، ۲۰:۳۸ - محمد محمدیان رباطی
    موافقم

۲۵ مطلب با موضوع «از ما پرواز نوشت» ثبت شده است

 

جهانِ کوچکم در حال دگرگونیست..

 

 

پی نوشت: لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظیمِ

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۳۴
نجوا ..

 

حالِ این روزها،حالِ عجیب نوشتن اما با ترس است..نوشتن هایی که در پشت ِ هر واژه اش باید احساسی را مخفی کرد و آدمی را معنا. این روزها حال همگان خوب است اما چرا حالِ دلِ من عجیب! هنوز با این حال کنار نیامده.هنوز هم به قول عزیزی: یکوقت هایی یک چیزی ته ِ ته ِ قلبم رو قلقلک میدهد برای کمی اشک؛ برای کمی دلتنگی. این روزها خیلی زود دلتنگ میشم! گاه خیلی زود میشکنم اما زود هم فراموش میکنم تا اشکی گوشه کاغذی نخشکد و دلی را نلرزاند تا مبادا نزدیک ترین کس ها به دنیای کوچکم دستم را بخوانند و برای روزهایی که پشتِ این روزها جا گداشته ام اشک بریزند..تا مبادا کسی از وجودم شرح جانِ ترک خورده ام را بخواهد و برای لحظه هایم اشک بریزد.. برای نداشته هایی که شب ها و روزها برای داشتنشون زمان را به سنگینی به پشت کشیدم و گاه ترک خوردم و گاه آدم های رو به رو بظاهر برای خوب کردن آن ترک ها هرکدوم رو تبدیل به یک شکستن عمیق در عمق جانم کردن..چند روزی را هم باید طاقت آورد تا مبادا دستم رو شود برای قلم و کاغذها حتی..! خداجانم از تو که پنهان نیست پس بگذار تا از مابقی پنهان بماند این روزها و حال عجیب این روزها! حتی مگذار رو شود برای قلبم کوچک خودم.    

یا مَن بِیَدِهِ ناصِیتی یا عَلیما بِضُِری وَ مَسکَنَتی یا خَبیرا بِفَقری وَ فاقَتِتی..یا رَبّ ِ یا رَبّ ِ..

 

پی نوشت: حال این روزام عجیب دَم کشیده! انگار کلی ابر پشت پنجره ی اتاقم کمین کردن و منتظر یک اشاره هستن برای باریدن..

 

قیصر امین پور*

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۳۵
نجوا ..

 

گفتن بعضی چیزها..

زدن بعضی حرف ها..

باورداشتن به بعضی باورها..

گاه شاید تو چند صدم ثانیه تمام داشت و نداشت  آدمی رو به آتش بکشه ؛؛

اما در عوضش پاهای من رو محکم تر میکنه تو راهی که با توکل به خودت قدم توش گذاشتم..

 

پی نوشت: خداجانم هیچوقت دستت رو از پشتم برندار لطفا.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۰۵
نجوا ..

 

تو یه زمان هایی از زندگی باید یه چیزی شبیه غربال به دست گرفت،

 

و آدم هاش رو الک کرد! آدم هایی که هر کدوم نقشی رو ایفا میکنند.

 

 

پی نوشت: البته خیلی هم باید دل داشت برای این کار.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۳ ، ۱۴:۰۱
نجوا ..


یادمه پارسال یه زیارت چند نفری با دوستان رفتیم امامزاده صالح (علیه السلام)! و قطعا وسیله ی مورد نظر برای رفت و برگشت همون مترو شلوغ بود.یعنی ایستگاه تجریش و از اونجا تا امامزاده هم چند قدمی پیاده.. حالا ایناش زیاد مهم نیست..! وقت برگشت که دوباره سوار مترو شدیم،هیچ صندلی ای گیرمون نیومد؛ پس نشستن کف ِمترو اونهم با تکیه به دَر رو انتخاب کردیم یعنی خب در واقع "مجبور" بودیم چون حق ِ انتخابی نداشتیم. بالاخره ازایستگاه تجریش تا ایستگاه امام خمینی راه زیاد بود! ما هم که خسته!! و حالِ ایستادن هم هرگز. خلاصه چشمتون روز بعد نبینه ازونجایی که ایستگاه تجریش آخرین ایستگاه به شمار میاد؛ وقتی به مقصد میرسه و مسافرها رو پیاده میکنه دوباره همون راه رو بر میگرده، ما هم بی توجه به مسیر بازگشت وقتی به ایستگاه بعدی به سمت کهریزک رسیدیم، یکدفعه دیدیم دری که فقط به اندازه چند دقیقه تکیه گاهمون بود، باز شد اونهم خلاف جهت و هرچهار نفرمون به یک دفعه پشتمون خالی شد و من فقط یادم میاد که از پشت چادرِ دوست کناریم رو گرفتم که یه وقت سرم با کف ِ زمین برخورد نکنه..حالا اون هیجان و خنده های تا خودِ خونه یک طرف و از طرفی هم داشتیم به آدمایی که تو اون چند دقیقه با ما هم مسیر بودن فکر میکردیم که به غیر از یه دختر فال فروش شش و هفت ساله هیچکس به ما گوشزد نکرد (تازه اونم که ما اونقدر مشغولِ حرف زدن بودیم که توجهی نکردیم و با مرور بعدهای جریان یادمون اومد) که شماهایی که این قد سرخوشانه و با اطمینان خاطر به این در تکیه دادید حواستون باشه تا مقصد اینطور نمیمونه و بالاخره پشتتون خالی میشه..و بعد از اون اتفاق هر وقت سوار مترو میشم وقتی میخوام برای چند دقیقه به درِ مترو حتی ایستاده تکیه بدم یهو ته تهِ دلم خالی میشه..نه برای اینکه قرار هست دری که بهش تکیه دادم باز بشه،بلکه یاد تمام اون وقتایی میفتم که از یاد میبرم که تگیه گاه اصلیم باید چه کسی باشه؟ باید به بودن های چه کسی اونهم پشت سرم اطمینان کنم.باید دلخوش به هستن های کی باشم؟ یه وقت اگر زیر پام خالی شد دستم رو به کجا بگیرم یا نه اصلا دستِ کی رو بگیرم؟! اصلا کسی هست روی این زمین خاکی که دلش بخواد دستِ آدم رو بگیره؟! و مثل کوه پشتِ آدم باشه...؟! کسی هست که وقتی زیر پاش خالی شد تو رو هم نکشه به پرتگاه..! درسته! به همون توکل فکر میکنم و صاحب اصلی این لفظ.به همونی که گاهی وقت ها یادم میره تنها اونه که خیلی خوب تکیه دادن به خودش رو به من یاد داد،،امیدواری به خودش رو بدون تکیه به این آدم هایی که حکمِ آدم برفی رو دارند؛آدمایی که با تکیه بهشون یک روز باید مطمئن باشی بالاخره آب میشن و پشت ِ تو خالی و خالی تر خواهد شد..آدم هایی که نه تنها توکل بردار نیستن بلکه اعتماد بردار هم نیستن..آدم هایی که  تو یک دوره از زمان هم اگر بهشون تکیه و اعتمادی باشه حتما موقتی خواهد بود و حالا این آدم هرکسی میخواد باشه..گاهی وقت ها خیلی زیاد غبطه ی حالِ اون بنده هایی رو میخورم که خیلی خوب وارستگی رو برام معنی میکنن نه وابستگی رو! وابستگی به هرکسی جز اونی که باید..جز اونی فقط خودش برای آدم میمونه!

 

 

پی نوشت: تو هر ارتباطی باید مراقب بود،بعضی از آدم ها حکم دیوارِ تازه رنگ شده رو دارن! آدم بعد از تکیه بهشون تازه میفهمه چه بلایی سرش اومده.

 

 

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۶:۳۱
نجوا ..

 

 

رفتن برقِ خونه تو این زمونه یعنی:

خاموشی کولر

خاموشی پکیج

خاموشی تلفن خونه

نداشتن یخ و آب خنک اون هم دمِ افطار

خاموشی تلویزیون

خاموشی مودم

موندن پدر خونه پشت در خونه!!

خاموشی لبتاب و گوشی موبایل به دلیل نداشتن شارژ.

و همه ی اینها مساویه با خونه ای که تو باید بخونی "جزیره" نه خانه.

خلاصه زندگی کردن یه جورایی تعطیل!

البته اگه بشه اسم این نوع زیستن رو گذاشت زندگی!!

 

پی نوشت: چند مدت پیش با دوستان دانشکده رفته بودیم بازدید خونه های تاریخی کاشان و خلاصه غرق در شعف و از یک سو هم ذوق ملیتیِ ِ ایرانی-اسلامی مون هم حسابی فوران کرده بود از رفیق شفیقمان پرسیدم بنظرت اگه الان به ما پیشنهاد بدن تو این خونه های زیبا زندگانی کنیم،این کاره ایم؟! یه نگاهی کرد؛سری تکون داد و لبخند! منم گفتم بله خودم فهمیدم!! به اندازه ی یک ماه تاب میاریم البته اگه برای بعدش یه خطِ وایرلس و کتابخونه برامون بذارن کنار! داخل پرانتز با تمام امکانات خونه های الانمون.

 

پی نوشت2: اما اعتراف میکنم حال خوبِ این خونه ها رو با هیچ خونه ی امروزی ای نمیشه عوض کرد.

 

 

 

خانه ی عباسیان

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۳ ، ۱۹:۳۳
نجوا ..

 

فک کنم تنها لطفِ تماشای مسابقه ی فوتبالِ تیم آرژانتین و تیم ملی برای من در حال حاضر،نشستن به مدت نود دقیقه در کنار این خانواده ی کوچک و همراهی کردن این تنها دارایی هایم بعد از خدا در ذوق ها و خنده ها و گاه ناراحت شدن هاشون باشه ...! به همراه کمی تخمه ی کدو و گوش دادن به توضیحات برادر کوچکتر که زیر صدای گوینده برامون دوباره گزارش میکنه و ما هم مجبوریم با حوصله ی زیاد به حرف های این آقای فوتبالیست کوچیک خونه هم گوش بدیم... (دقیقه بیست و هفتم)

 

 

پی نوشت: آقای پدر میگن ما که با این اوضاع (!) توقعی از برد تیم ملی نداریم؛؛اما چقدر آدم دچار شعف میشه وقتی سرود ملی کشورش رو تو خارج از خاک ایران و تو یک مصاف بین المللی میشنوه ؛)  

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۷
نجوا ..


ما آدما فراموش کاریم..
ما آدما یه وقتایی با رسیدن به یه چیز بظاهر مهم نزد خودمون خیلی راحت خیلی چیزا رو فراموش میکنیم!
خیلی راحت از خیلی چیزها میگذریم و خیلی زود یه کسایی رو هم،فراموش میکینم.یه وقتایی اونقدر دورو برمون شلوغ میشه که یادمون میره تو خلوتی هایی که یه روزایی نهایت غربت بهمون دست میداد بعد از خدا چه کسی کنارمون بود!
 ما آدما یه وقتایی خیلی بد میشیم،یا نه بهتره بگم یه وقتایی که خداجان کمی بیش تر هوامون رو داره خیلی زود جوِ اون هوا مارو تو خودش در بر میگیره و بدا به حالمون که اگر تو اون هوا بمونیم آخرِسر حتی شاید خفه هم شدیم(!)
ما یه وقتایی یادمون میره که نکنه یه وقت خدا هم ما رو فراموش کنه؛؛ درست وسط همه ی این شلوغی های شرین که ما یه کسایی رو فراموش مکینم نکنه کسی گله ی نبودنمون رو پیش خداجان ببره؟!
نکنه فراموش کنیم که خداجان مثل ماها نیست..
خدا،خدای همگان است.


پی نوشت: خدایا! اول ظرفِ ظرفیتم رو پر کن و بعد برای گوش کردن به حرفام منو ببین..



 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۳۵
نجوا ..

 

هر چند که از خیلی از برنامه های اضافه ی موبایل و سیستم اندروید استقبال نمیکنم و تازه خیلی هم به نظرم اضافه بر سازمان هستن اما شاید از یکی از این برنامه ها همگان بطریقی استقبال میکنند و خب درمقایسه با مابقی در برقراری ارتباط جمعی و گروهی بد هم نباشه با اینکه اینهم مضرات مخصوص به خودش رو داره اما باید قبول کرد نسبت به بقیه محیط  سالم تری داره (البته فعلا). و برای اطلاع رسانی جمعی و تا حدودی فردی مقرون به صرفه هست اما تو این برنامه هم باید مراقب بود و مراقبت کرد!
با اینکه هر چند وقت از یک جایی خبر میاد یکی از این" کوچک شبکه های اجتماعی" فیلتر شده و یک سری از همین افرادی که این برنامه رو گوشی موبایلشون نصبه و خودشون هم قوانین استفاده ازون رو بلد نیستن دوباره این جمله ی معروف رو تکرار میکنن که: ایرانی ها بی ظرفیت هستن و در ایران باید فرهنگ سازی بشه و اینجور وقتا یاد یه جمله ی از دوستان میفتم که: تو برخی از مسائل کار ما ایرانی ها از فرهنگ سازی گذشته و باید منقرض شیم و اصلا یه نسل دیگه ای بیاد روی کار..! اتفاقا یک وقت هایی فقط نیاز به کمی دقت هست نه اون فرهنگ سازی که تا به نتیجه ای تو یک کار و رویکرد نمیرسیم همه چی رو برسر فرهنگ سازی خراب میکنیم! و اسم کم کاریمون رو میذاریم: عدم فرهنگ سازی!!
نمیگم که خودمون به رنگ هرچیزی که از اونور ینگه ی دنیا میاد بکنیم! فقط میگم خیلی از وقتا با کمی دقت میشه از همین به اصلاح تهاجمات هم بهره برد و تو یه راه مفید بکار گرفتشون.
چند روز پیش دوست جان گفت: تو یکی از همین " کوچک شبکه های اجتماعی " با دوستان دوران دبستان گروه تشکیل دادیم و تو این ارتباطات یکی از بچه ها که الان هم خانم دکتر شده و تو بیمارستان شریعتی تهران مشغول گذروندن دوره هست؛یه مطلبی رو برای همه به اشتراک گذاشته که :


"توی آلمان بانک خون اون کشور بیش از 30 میلیون عضو داره یعنی اگه کسی سرطان بگیره احتمال مداواش خیلی بالاست اما توی ایران نزدیک به 20 هزار عضو از 70 میلیون نداره.
خیلی ها منتظرن که شما فرشته ی نجاتشون بشید. سرطان قابل درمانه با کمک تک تک شما.
حالا چطور؟! عضوی از بدن شما رو برنمیدارن فقط یه کم از بذاق دهنتون با گوش پاک کن برمیدارن وهر موقع کسی سازگار با خون شما پیدا شد یه کم از شما خون میگیرن و پلاکت هاشو میزنن به طرف دوم!
آدرسش هم : بیمارستان شریعتی تهران از ساعت 9 صبح تا 1یا 2 بعد از ظهر توی طبقه ی دوم اورژانس که با یک تلفن به خود بیمارستان میتونید اطلاعات زیادی هم به دست بیارید."
یکی دو روز پیش از جلوی دانشکده سوار اتوبوسای خوابگاه شدیم برای رفتن به کوی و دادن امتحان تربیت بدنی،که از بعد رسیدن به مقصد خبر دار شدیم بنا به دلایلی اون روز هیچ کلاسی از تربیت بدنی نه تنها تشکیل نمیشه بلکه امتحانی هم در کارنیست! طبق معمول راه برگشت باید پل نصر(همون گیشا) و دانشکده علوم اجتماعی رو سر راهمون رد میکردیم و خب قطعا کمی پایین تر از دانشکده علوم اجتماعی همون بیمارستان شریعتی تهران قرار داره! به پیشنهاد دوست جان همون چند نفری سر از اورژانس بیمارستان در آوردیم و وقت بیرون اومدن از بیمارستان فهمیدیم در مدت کم تر از 30 دقیقه از 4 نفرمون نفری 12سی سی خون گرفتن که شاید یک روزی بکار اومد..!
اتفاقا وقت پایین اومدن از پله های بیمارستان داشتم با خودم فکر میکردم این یک کار رو کاملا محض ریا و جهت اطلاع باید تو وب پیاده کنم!
تو دوران خیلی طفولیت آدما با خوشون رویاهایی برای بزرگ شدناشون دارن؛؛یکی از رویاهای منم این بود که قدِ یه دنیا پول داشته باشم و اونقدر به فقرا کمک کنم که نیازمندی رو این کره ی خاکی نمونه اما حالا که دیگه یه کمی بزرگ شدیم و برای هممون اثبات شده که رسیدن به همه ی رویاها ممکن نیست یک جاهایی میتونیم به اندازه ی چند سی سی خون و یا یک مقدار پلاکت ازین جان بی جانمان مایه بزاریم..بازم محض ریا میگم: باور کنیم جای دوری نمیره!! شاید کمک به همنوع تو خیلی از کارها و برخوردهایی خلاصه میشه که اصلا به فکرمون هم نمیرسه!


به قول مرحوم ِ بزرگوار حق شناس: آقاجون! احسانِ به خلق،احسانِ به خلق..

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۴۱
نجوا ..

                                          

 

 و من دوست دارم،حسِّ گرمای دستت را در دستم

 روزت آفتابی ؛ شبت روشن ؛ وجودت سبز 

 و دستانت در دستانِ مولایمان علی (علیه السلام)

 ::مهربان پدرم::

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۵۶
نجوا ..